دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

یه روز بدددد

سلام دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه و در کل خوش بگذرونید...انشـــــــــــــــــــاالله حال دیروز من فوق العاده بــــــــــــــــــدبود صبح تا 10:30 خوابیدم بعدش که بیدارشدم همینطوری رو تخت ولو موندم.....وای خـــــــــــــدایه نیم ساعتی با لپ تاب ور  رفتم دیدم نه اصلا حوصله ندارم... باز دوباره خوابیدم از دو تا 6......از همسری پرسیدم غذا خوردی یا بپزونم...گفت نه چیزی نخوردم....پاشدم با بی حالی غذا اماده کردماز شب قبلش تا همون روز غروب هیچی نخوردم حتی یه لیوان اب...نمیدونم چون با شوشو یکم بحثمون شده بود سر تماس مادرش یا اثر قرصا بود(کلومیفن...لتروزول)شایدم هر دو.....خلاصه همسری اومد حالمو دید گفت یه لقمه بخوریم ببرمت دکتر.....
21 خرداد 1393

آمپول نایاب من

سلام خوبید دوستای گلم؟ امروز بعد اینکه همسری رو بدرقه اش کردم و رفت اومدم لالا تلفن خونه رو قطع گوشیمم سایلنت کردم از خستگی و بدن درد داشتم هلاک میشدم...بالاخره ساعت 10:15 چشمامو باز کردم به کارایی که باید میکردم فکر کردم که خونه رو تمیز میکنم و به خودم میرسم.....یهو گوشی رو گرفتم دستم دیدم همسری 4-5بار تماس گرفته زنگ زدم با صدای گرفتم باهاش صحبت کردم گفت الناز کجایی نگرانت شدم اخه گفتم خواب بودم....گفت لباس بپوش برو داروخونه داروهاتوبگیر دوستم سپرده برات نگه داشتن....گفتم بخدا نمیتونم برم اصلا حالشو ندارم اخه قرار بود توخونه کار و ورزش کنم...گفت باشه پس به داداشت بگو بره گفتم نمیخوام...خلاصه گفت الناز برو منم گفتم فعلا نمیدونم.....بعد...
18 خرداد 1393

بالاخره رفتم جلو

سلام دوستای خوبم امیدوارم روز خوبی رو شروع کرده باشینو پر از انرژی باشین امروز روز خسته کننده اما تقریبا خوبی داشتم... اون از صبح که رفتیم ازمایش و قابل توجه دوستایی که میخوان برن آزمایش هورمونی بدن 96000تومان بادفترچه و ازاد 136000آزاد می باشد تابعدظهر با دختر عموم لیلا بودیم و ساعت 16:30 شوشوجونم رسیدن و بعد نهار و چای و میوه پاشدیم آماده شدیم تا بریم نتیجه آزمایش رو بگیریم و ببریم برای دکتر نان بخش.... تاشوشو ماشین رو پارک کنه من و لیلارفتیم آزمایش رو گرفتیم و بعدش سه تایی رفتیم مطب دکتر از ساعت 6 منتظرنشستیم تو مطب تا ساعت 10:15وااااااااااای دیگه دلم میخواست داد بزنم کلمو بکوبم به درو دیوار بالاخره نوبتم رسید و گفتن که باید س...
18 خرداد 1393

من اومــــــــــــــدم

ســــــــــــلام من اومدم امیدوارم تک تک دوستای گلم سرحال باشن و بهترین روزهارو کنار خانواده های گرمشون داشته باشن من بعد سه روز اومدم حالمم خیلی خوبه خداروشکر.... چهارشنبه صبح ساعت 7 به بعدبه زور همسری بیدارشدم چون حس نداشتم میخواستم بزنم زیرش و نریم جاییو خونه استراحت کنیم....خلاصه بیدارشدیم همسری رفت نون سنگک خرید و از خونه ی پدرش باتری که قرار بود برای پسرعمه اش ببره رو برداشت اومد صبحونه خوردیم و ساعت 9 به بعد  راه افتادیم و رفتیم من مامانم رو دیدم و راه افتادیم....ساعت 12 به بعد رسیدیم خونه ی اقا وحید و نهار خوردیم و یه استراحت کوچولو و بعدش عصر راه افتادیم سمت تبریز و کلیبر و قلعه ی بابک خوش گذشت خیلی سرسبز و خوشکل ب...
17 خرداد 1393

رفتنمون کنسل شد....فردا میریم

سلام دیشب من دور از همسری عزیزم بودم و خونه ی پدری هرچند یه خونه ی گرم و صمیمی هستش اما اول خونه خودم.....ازصبح تب خاصی داشتم پاهام جون نداشتن شب بدترشدم داخل لبم افت زده بودم اصلا حالم خوش نبود...ساعت 1رفتم اتاق و خوابیدم...اما صبح که بیدارشدم دیدم حالم بهتره و خواب خوبی داشتم الانم باباییم داره سریال دونگی میبینه مامانم سبزی پاک میکنه تا دلمه بادنجون درست کنه منم ظرفای نهاروشستم و اومدم نشستم....الاناست که النازهم بیاد اخه مامانم بدون داداش و زن داداش اینجور غذاها از گلوش پایین نمیره به الناز گفتم گفت که میان....شوشو ساعت19:30 اینامیرسه سویچ دست منه میدم بهش و میره ماشین رو بیاره ببریم جنسای ارایشگاه رو بدیم بعد بیایم خونه ی باباایرج...
13 خرداد 1393

یه خــــــــــــــــــــــواب شیرین

سلام از دیروز میگم.... دیروز ساعت عصربه شدت خسته بودم هوای گرم اذیتم کرده بود....یکم خونه رو مرتب کردم و ولو شدم روتخت....خیالم از شام راحت بود چون مامانم شب قبلش سهم مارو داده بود اورده بودم خونه....ساعت19:30 شوشو رسید...چن قلم کرم و ضد افتاب برای فروش داشتم بریدم برای ارایشگر لیلا شوشو واستاد بیرون من رفتم یکم صحبت کردیم اومدم بیرون....تصمیم گرفتیم بریم برای پسر وحید یه کادویی اسباب بازی... لباسی چیزی بخریم...رفتیم از فروشگاه علیاری و من دو دست لباس پسند کردم وای که چقد خوشکل بودن لباسای بچگونشون خــــــــــــــدایا....یه سرهم تابستونی بود خیلی نازبود یعنی بچه داشتم حتما میخریدم براش...اما بعدش  تصمیمم عوض شد و یه تاپ شلوارک پسر...
12 خرداد 1393

یه روز گرممممممممممم

سلام وااااااااااااااااایکه چقد هوا گرمه خــــــــــــــــــــــــداجونم دیروز همسری خوش تشریف داشتن ساعت قبل 17 رسیدن خونه با کلی شوق و ذوق و لبخند و مهربونی و بـــــوس نهار خوردیم چای کنارهم خوردیم قرار شد بریم دندانساز برای دندون شوشو....پاشدم حاضر شدم رفتیم دکتر وبعدش رفتیم برای من مانتو تابستونی و مانتو مشکی خریدیدمو بعد یکم خرت و پرت و بعدش یه دور زدیم و اومدیم خونه ی بابا ایرج...یکم نشستیم شام خوردیم و ساعت12اینا اومدیم خونمون.... صبح همسری رو بدرقه کردم رفت ماکو اومدم لالا و ساعت 10 اینا بیدار شدم دیدم بعــــــــــــله اعظم جون اس ام اس پشت اس ام اس ....خواست که بریم بیرون....پاشدم حاضرشدم و رفتیم سرقرار...با اعظم جون و دختر...
11 خرداد 1393

جمعه9 خرداد

ســـــــــــلام پنجشنبه اولین سالگرد بابای شوهر عمه ام بود..خدابیامرزدشون.....مرد خوبی بودن....صبح بیدارشدم خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم و با داداشم هماهنگ شدیم که رفتنی بیان منم از اینجا بردارن تا بریم اول سرخاک و بعدش رستوران و اخرسرهم مسجد...الناز و داداشم اومدن منم رفتم پایین و رفتیم دنبال مامان و بعدش بابامو از دفتر برداشتیم و رفتیم سرخاک....همه اونجا بودن...یه دل سیر گریه کردم حس میکردم سبک شدم...بعد رفتیم رستوران اذربایجان و ساعت 3 رسیدیم خونه ی بابا....من و الناز و مامان و بابایکم استراحت کردیم و بعد داداش اومد و رفتیم مسجد و بعدش دوباره همگی اومدیم خونه ی بابا ایرج....خلاصه....تو راه بودیم الناز به بابام گفت که بابا فردا بیای...
10 خرداد 1393

سپهر راد مهمون کوچولوی ما

سلام خوبین دوستای خوشکلم؟ من سرم بد جور به مهمون کوچولوم گرم بود... اون روزیکه قرار بود با شوشو بریم خرید ....جلسه داشت یکم طول کشید اومدنش ساعت7:30رسید...اما قبلش گوشیم زنگ خورد.....FATEMEH...جواب دادم پشت خط وحید بود....سلام و احوالپرسی...گفت شام میایم خونتون گفت تا ساعت 10 میایم...از خوی تا اینجا باسواری یک ساعت و نیم راه هستش....خلاصه بازز از شوشو خبر نبود....یکم بعدش شوشو اومد....غذامون رو خوردیم و رفتیم بیمه ی ماشین شوشو رو تمدید کنیم وسر راه میوه وشیرینی بخریم.... ساعت 9 نشده دیدیم رسیدن.....ای وحید کلک....زنگ زد ادرس خونه رو بگیره چون یه بار اومده بودن....ماهم کفتیم ما فلان جا منتظریم بیاین باهم برریم خونه....بعد چن دقیقه که...
7 خرداد 1393

خدایا

خــــــــــــــــــــــــدایا نمیدونم باهات قهرم یا آشتی؟ شکرت کنم یا بی تفاوت باشم؟ دعاکنم یا دست رو دست بذارم؟ به فکر دلم باشم یا به فکر هدفم؟ خیلی بهم سخت میگذره خــــــــــــــــــــدایا کفر نمیگم.....ناامید نیستم....اما  تو بهم بگو به چی امیدوارم؟دلخوش چی هستم؟ این حق من نبود....من و امثال من عاشق بچه ایم و این نباید قسمت ماباشه همسرمنم عاشق بچه ست اما بخاطر من میگه الناز خودمون راحتیم بچه بیاد اذیت میشیم و ... من که میدونم الکی  دلداریم میده مقصرمنم....باعث پدر نشدن همسرم منم......اینهمه خانم با وزن اضافه دارن حامله میشن طعم مادر شدن رو میچشن اونوقت من باید عذاب بکشم......نمیبخشم خودم رو خد...
5 خرداد 1393